دختر کوچک اما روحی بزرگ
همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مىخواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مىشه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم. تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشتزده مىآمد. اشک در چشمهایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.
همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مىخواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مىشه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم.
تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشتزده مىآمد. اشک در چشمهایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.
آوا، دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمىخورى؟ فقط بهخاطر بابا عزیزم. آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مىخورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مىخورم؛ ولى شما باید… آوا کمى مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنجرو بخورم، هر چى خواستم بهم مىدى؟
دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول مىدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزیزم، نباید براى خریدن یک چیز گرونقیمت اصرار کنى. بابا از اینجور پولها نداره. باشه عزیزم؟
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰