کد خبر : 40098
تاریخ انتشار : پنج‌شنبه 30 آوریل 2015 - 0:50

روایت خبرنگارشبسترنیوز از دعوت شهید جبار جباری برای حضور درمنزل مادرش

روایت خبرنگارشبسترنیوز از دعوت شهید جبار جباری برای حضور درمنزل مادرش

به گزارش شبسترنیوز شهریور سال 92 یکی از دوستانم که روایت گر فتح بود ، با من تماس گرفت و از من خواست تا همراهشان برای ضبط فیلم دیدار با خانواده شهید به شهرستان اهر بروم.مشتاقانه پذیرفتم و درباره ی چگونگی انتخاب این خانواده پرسیدم.آقای اسدالله زندیه که از آزادگان شهرستان شبستر هست ، توضیح

43059_463به گزارش شبسترنیوز شهریور سال 92 یکی از دوستانم که روایت گر فتح بود ، با من تماس گرفت و از من خواست تا همراهشان برای ضبط فیلم دیدار با خانواده شهید به شهرستان اهر بروم.مشتاقانه پذیرفتم و درباره ی چگونگی انتخاب این خانواده پرسیدم.آقای اسدالله زندیه که از آزادگان شهرستان شبستر هست ، توضیح داد که در یکی از سفرهای راهیان نور منطقه شمالغرب کشور ، با کاروان دانش اموزی همراه بودم و در آنجا خاطره ای از چگونگی مجروحیت و اسارتم بازگو کردم و چهار نفر از رزمنده هایی که در آخرین لحظه با هم بودیم را نام بردم و درباره شهادت آن چهار نفر گفتم و اینکه تاکنون خبری از خانواده شهید جبار جباری ندارم و بعد از بازگشت از اسارت به سراغ خانواده های آن سه شهید دیگر رفته ام.یکی از مربیان کاروان با شنیدن این حرف قول داد  که آدرس خانواده این شهید را پیدا کند و اتفاقاً وفای به عهد کرده است. من نیز بعد از گرفتن شماره ی تماس با این خانواده با آنها تماس گرفته ام و بعد از معرفی خود قول دیدار در پایان این هفته را به ایشان داده ام.

برایم بسیار جالب بود که شاهد لحظه دیدار آقای زندیه با مادر آن شهید بزرگوار باشم.وعده دیدار ما روز جمعه بود و من تا آن هنگام تصورات ذهنی خود را راجع به شنیدن ناگفته های آخرین صحبت ها ما بین دوستم آقای زندیه و آن شهید می پروراندم.

روز موعود فرا رسید و صبح زود به همراه آقای ایلخانی وآقای زندیه از شهر شبستر خارج شدیم.چهارمین نفری که به جمع ما ملحق می شد ، خانم جلیلی  یکی از نویسندگان خاطرات دفاع مقدس که مدتی بود که کار جمع آوری خاطرات آزادگان استان را بود.

آقای زندیه دربین راه درباره لحظه شهادت این شهید توضیح می داد و ما سراپا گوش می کردیم.هرچه بیشتر می گفتیم و می شنیدیم ، تعجیل در رسیدن به خانه آن شهید برایمان چند برابر می گشت. در بین مسیر به دوستان پیشنهاد دادم تا با حاج رضا صدیقی فرماندار وقت شهرستان اهرو فرمانده سابق سپاه شبستر تماس بگیرم و با شناختی که از حاج رضا داشتم ، میدانستم ما را در این سفر همراهی خواهد کرد وبعد از پذیرفتن دوستان تماس گرفتم و با استقبال حاج رضا صدیقی روبرو شدیم.

به ورودی شهرستان اهر رسیده بودیم.بلواری در مقابلمان بود که تیرهای برق با فاصله ای چند متری مزین به عکس شهدای آن شهرستان بود.دوربین را آماده فیلم برداری کردم و دوستمان از سرعت ماشین کاست و به آرامی در کنار جدول های بلوار در حال حرکت بودیم.

دوستان نام شهدا را که در زیر عکس نوشته شده بود ، می خواندند و به دنبال شهید مد نظر پیش می رفتیم . به انتهای بلوار رسیدیم ؛ اما خبری از عکس این شهید نبود ! وارد شهر شدیم ؛ آنجا هم اثری از عکس شهید به چشم نمیخورد و دوربین عاجز از برداشتن تصویر خاموش شد و با حاج رضا تماس گرفتم و گفتم که وارد شهر اهر شده ایم. وی گفت» در جلسه هستم و نیم ساعتی در دفتر منتظر بمانید.

به دوستان پیشنهاد دادم ؛ حالا که تا اینجا آمده ایم به گلزار شهدای این شهر نیز برویم و در انجا دیداری با این شهید داشته باشیم.پس از پرس و جو مسیر گلزار شهدا را یافتیم و قبل از رسیدن آقای زندیه با برادر شهید جباری تماس گرفت  و از وی نیز خواست تا به مزار شهدا بیاید.قبل از رسیدن برادر شهید ما به گلزار شهدا رسیده بودیم و به دنبال مزار شهید مد نظر از کنار مزارها می گذشتیم و هریک از ما چهار نفر مشغول خواندن نام شهدا بودیم.

دوربین خود را روشن کرده بودم تا از اولین لحظه یافتن مزار این شهید بزرگوار فیلم بگیرم.ابتکار جالبی در گلزار شهدا نظرم را جلب کرده بود و آن  ترتیبی بود که جهت دفن شهدا اتخاذ شده بود.شهدا را به ترتیب تاریخ شهادت از اول انقلاب تا آن روز دفن کرده بودند . ردیف ها را به پایان می رساندیم و نگران از این بودیم که چرا مزار شهید جباری را نمی یابیم.ردیف اول …ردیف دوم…ردیف سوم و چندین ردیف را گشتیم.همینطور که ازمانیتور دوربین نگاه می کردم ،صحنه عجیبی توجهم را جلب کرد.دوستان را که هر یک در ردیف خیره به سنگهای مزار بودند صدا زدم.وقتی آقای زندیه کنارم رسید و چشم در مزار انداخت با تعجب نگاهی به من کرد.او در خاطراتش برایم گفته بود در سال1363 و در عملیات بدر مجروح شده و به اسارت بعثی ها در آمده است.شهید جباری نیز در همان تاریخ و در مناطق جنوبی به شهادت رسیده بود…

اما نوشته های روی سنگ مزار خلاف دانسته های ما بود و محل شهادت غرب کشور بود.

دوستان دیگر نیز به ما رسیدند و با روبرو شدن از این موضوع شروع به آوردن دلایلی مبنی بر اشتباه ثبت شدن تاریخ و محل شهادت که روی مزار بود کردند.نظر من این بود که این یک تشابه اسمی است و این همان حکمتی بود که به دنبالش تمام راه سخن از آن می گفتیم!

شهیدخودش مارا به اینجا دعوت کرده است

به دوستان که هنوز در حال سبک ؛سنگین کردن ماجرا بودند ؛ گفتم : این شهیدخودش مارا به اینجا دعوت کرده است ؛ خودش نیز این ماجرا را باخوشی به پایان می رساند . پس حرفی دراین باره به خانواده اش نزنیم ومنتظر بمانیم وببینیم چه پیش می آید .

مشغول صحبت بودیم که جوانی لاغر اندام وبسیار محجوب ومقید ازراه رسید ونزدیک ما آمد وبعد از معرفی خود متوجه شدیم برادر کوچک شهید جبار جباری می باشد . با او به گرمی احوالپرسی کردیم . اونیزفاتحه ای قرائت کرد وهمراه ما از گلزارشهدا خارج شدیم . درمسیر به برادر شهید گفتیم که ما بایدابتدابه فرمانداری برویم وبعد به خانه آنها برگردیم . به یکی از خیابانهای شهر که وارد شدیم مرکز بهداشت و درمان دیدیم که به نام شهید جبار جباری نام گذاری شده بود . این اولین نشانه از نام این شهید در شهر بود که به چشممان می خورد .خیره به نام مرکزبهداشت بودیم که برادر شهید بااشاره دست گفت :این کوچه ی محل زندگی ما است.دیدن برادر شهید ونگاه مظلومانه ای که به گروه ماداشت واهمه ای از گفتن تشابه اسمی  در وجودمان طنین انداخت .

چند متری از محل زندگی آنهادور نشده بودیم که از دوستان خواستم ؛از ماشین پیاده شویم واز کسبه آن محل سوالاتی بپرسیم تا بدانیم درآن شهر تاچه حدی از این خانواده شناخت دارند.ازماشین پیاده شدیم وهریک به سمتی رفتیم .ازسوپرمارکت گرفته تاپیاده ونانوائی پرس وجو کردیم .همه پاسخهاشبیه هم بود وهیچ کس وی وخانواده اش را نمی شناختند . این پرسو جو تا ساختمان فرمانداری ادامه داشت . آنجا نیز کسی با این نام آشنا نبود .

هنوز جلسه فرماندار تمام نشده بود . ده دقیقه ای منتظر ماندیم . درهمین فاصله از یک ازمسئولین دفتر رسیدیم آیا شهید جباری را که اهل همین شهر است می شناسید ؟ایشان با کمی معطلی گفت :شاید بشناسم !

ازپشت میز برخاست وکتابی برایمان آورد . کتابی حاوی اسامی شهدای منطقه ارسباران واهر؛به نام ((دردانه های جاوید ))که شرح مختصری از روایت زندگی شهدای آن منطقه بود . به فهرست اسامی نگاهی کردیم وبه نام شهید جبار جباری رسیدیم . شرح زندگی نامه ی ایشان درصفحه 228 کتاب بود . سریع آن صفحه را بازکردیم . محل شهادت مریوان بودو نقطه دیگرعکس آن شهید بود که آقای زندیه گفت متعلق به شهید مد نظر ایشان نمی باشد . درهمین حین فرماندار از اتاق خارج شد وبحث خاتمه یافت وبا تعارف فرماندار وارد اتاق شدیم . دقایقی به احواپرسی وتعارفات ومعرفی درحضور فرماندارمشغول شدیم وبعد دلیل مراجعتمان به آن شهروماجرایی که پیش آمده بود رابه طور کلی تعریف کردیم . فرماندارنیزبعد از اندکی فکر دراین باره گفت : به خانواده شهید چیزی نگویید؛ بلکه راه حلی پیدابکنیم ویا خود شهید کمک کند . توکل برخدا

خوش گلیبسیز ؛ جباریمین یولداشلاری

همراه فرماندار وبخشدار راهی خانه شهید شدیم . تمام راه خداخدا می کردیم مادر شهید از آقای زندیه سوالی نپرسد که ماجرا صورت واقعی خودرا نشان دهد . آقای زندیه نیز دلهره عجیب داشت ونگران پاسخ هایش به سوالات مادر شهید بود .

به در خانه شهید رسیده بودیم وفارغ از نگرانی منتظرلحظه ی دیدار مادرچشم انتظارجبار بودیم . در را زدیم .قبلا در به روی مابازبود وپس از صدای کوبیدن در ؛ندای بفرمایید مارا وارد حیاط کوچک وساده کرد .

یک جوان وفردی میانسال به بدرقه ما آمدندوبادیدن فرماندار وبخشدار درجمع ما احوالپرسی هایی کوتاه ومختصر ،ما را به داخل خانه دعوت کردند.در کوچکی روبه روی ما بود که با ورود به آنجا حس ترس و واهمه از گفتن حقیقت دوباره برمن مسئولی شد . می دانستم که سایر دوستان نیز این نگرانی راداشتند . مادرشهید درانتهای راه روی باریک وکوچک خانه ایستاده بود و چشم به ما دوخته بود .

انگار منتظر قاصد وپیک پسرش بود تا از آخرین حرفهای فرزند مطلع گردد. عرض سلام وادبی در محضر ایشان نمودیم وآقای زندیه نزدیک مادر رفت و چفیه ای که متبرک به حرمین کربلا وامام هشتم بود را روی پاهای مادر انداخت ودرمقابلش زانو زد واز روی چفیه پاهای مادر را بوسید . بغض کرده بودیم ونظاره گراین صحنه بودیم .

آنقدر محو حس وحال لحظه ی ورود به خانه بودیم که تا به خود آمدیم ؛ دیدیم دریک اتاق نسبتا کوچک نشسته ایم وهمه ساکت ونظاره گر مادر وخوش آمد گویی هایش بودیم : خوش گلیبسیز ؛ جباریمین یولداشلاری … ایاخلاریزا قربان اولایدیم جباریمین یولداشلاری… لحظه ای به سکوت رفتیم آقای صدیقی سکوت جمع راشکست وشروع به احوال پرسی ازمادر شهید نمودوبعد شروع به معرفی ماکرد معرفی آقای زندیه به عنوان دوست وآخرین شاهد شهید جبار جباری که سخت تر از معرفی سایرین بود به نفر آخر موکول شد . اما همین که آقای زندیه به عنوان راوی آن لحظه معرفی شد ؛ مادرشهید بانگاهی پراز دردسالهای انتظارشنیدن ؛ روبه آقای زندیه ازاوخواست راجع پسرش وچگونگی شهادتش بگوید . دوربین به سمت آقای زندیه زوم شده بود. اشک مجال سخن گفتن نمی داد. تنها توانست صحنه ای کوتاه از لحظه ی مجروحیت خودرابیان کند وآن اینکه : من چند قدم آن طرفتر مجروح شده بودم شدت جراحتم آنقدر بود که هیچ ندیدم .

این تمام ناگفته های آقای زندیه از شهادت آن چهار شهید وشهید جباری نبود . اما بین گفتن ونگفتن چاره ای جز اکتفاء به آن مختصر نداشت .

آقای صدیقی بار دیگر سکوت را شکست وگفت : مادر! آقای زندیه بعداز چند روزی که به حال مجروح درمنطقه بودبه اسارت درآمده وسالیان زیادی حدود 5سال درزندانهای عراق به سربرده است.

این حرف آقای صدیقی گریزی ازپاسخ مادرشهید بودکه کمک آقای زندیه که باتاییدسرگفته های آقای صدیقی راگوش می داد؛کرد.

دوباره لحظه ای سکوت حاکم شد واینبار دوستان شروع به پرسش سوالاتی ازقبیل رفتار واخلاق شهید ازمادر کردند. مادر شهید درمیان نگاه پرسشگران به آقای زندیه نیز نگاه می کرد . انگار بیشتر انتظار شنیدن داشت تا گفتن!

جبار رادرخواب دیدم که می پرسید مادر چرا اینقدر بی حال هستی ؟ چندروز دیگر برایت میهمان می آید ناراحت نباش

سوالات زیادپرسیدیم تا مساله ی شنیدن را ازذهن مادر دورکنیم اما اوهمچنان می گفت ؛چه بگویم ؟( نه دیم )؟

باز سکوت حاکم شد این بار سکوت را من شکستم ؛ پرسیدم مادر تابه حال جبار رادرخواب دیدی ؟

یک دفعه بغض کرد وباچشمانی که نمی دانم چراقطره ای اشک رادرخود نگه داشته بود گفت : مدتی است به دلیل ناراحتی معده دربیمارستان بستری بودم ؛چند شب پیش که دربیمارستان خوابم برد جبار رادرخواب دیدم که می پرسید مادر چرا اینقدر بی حال هستی ؟ چندروز دیگر برایت میهمان می آید ناراحت نباش .

هنوز حرفهای مادر به پایان نرسیده بود که اسماعیل پسرخاله ی شهید جباری با دیدن حال مادر اورا به آرامش فراخواند وروبه ما گفت : من وجبار ازکودکی باهم بزرگ شده بودیم ورابطه ای گرم وصمیمی باهم داشتیم . من ادامه تحصیل دادم وبه خدمت نرفتم اما جبار که دردرس ها نیزازمن پیشی می گرفت تحصیل را رهاکرد وبه خدمت مقدس سربازی رفت .

اسماعیل حرف زیادی برای گفتن داشت وچه زیبا ودلنشین از روزهایی که باجبارسپری کرده بود سخن می گفت .آنقدر شنیدنی بود که جناب فرماندار وبخشدارنیز مشتاقانه گوش به او داده بودند .اسماعیل گفت : آن زمان که امکانات بسیارکم بود من وجبار درخانه دایی مان که در اهر بود ؛ می ماندیم وروزهای پنج شنبه وجمعه برای دیدن خانوده به روستا می رفتیم . دایی به ما درسهای زیادی آموخت ویکی این بود که همیشه می گفت درزندگی دوچیز را فراموش نکنید : اول اینکه هیچ گاه آگاهانه دروغ نگوییدودوم اینکه صداقت داشته باشید . از گفته های آقا اسماعیل جا خوردم . ما درمحضر آنها دروغ آگاهانه گفته بودیم وصداقت رارعایت نکرده بودیم .اسماعیل ادامه داد : جبار به این دومورد خیلی پایبند بود…

حرفش به مثال پتکی بود که همه ی ما آن را قبلا احساس کریم . دیگر وقت اذان ظهر بود وآقای صدیقی وهمراهانش اجازه مرخصی خواستند وبعداز خداحافظی وبدرقه ی آنها مانیز وضو گرفته ودرمنزل شهید نماز خواندیم. پس از اقامه نماز آقای زندیه ومن از آقای اسماعیل خواستیم باهم به بیرون ازمنزل بریم وچون قراربود ناهار رادرآنجا مهمان آنها باشیم تاآماده شدن ناهار حرفهایی باهم بزنیم .

میهمان عزیزی دارم ؛منتظراو هستم

به زبان آوردن حقیقت کار دشواربود اما نمی شد زبان به دروغ گفتن باز نماییم این بود که ماجرا را به آقا اسماعیل بازگوکردیم . وی با صبروحوصله وشکیبایی گوش می دادو باما هم عقیده بود که این یک دعوت ازسوی شهیدبود تا دل مادرچشم انتظار راشادگردانیم . انتظارمادران شهید هرلحظه ها فزونتر به شنیدن پیامی ؛سخنی ونشانی از فرزندان خود است .

مادرجبار نیزسالها درانتظارشنیدن چگونگی شهادت فرزندش بود. درست بودکه او شنونده ی اتفاق نبود اما به گفته آقا اسماعیل قلبش ازدیدن ما شادگشته بود . اسماعیل می گفت: چند شب پیش من نیز جبار رادرخواب دیدم که گلایه می کرد که چرامدتی است به مادرش سرنزده ام . این بود که تصمیم گرفتم همراه مادرم امروز به اینجا بیاییم . وقتی درخانه را زدم خاله در رابازکرد وحیرت زده شد . ازنگاهش فهمیدم منتظر کسی است .

گفتم :خاله کناردرمنتظر بودی ؟

گفت : میهمان عزیزی دارم ؛منتظراو هستم.

گفتم : مگرمامیهمان عزیزتونیستیم ؟

باشادی گفت : دوست جبار می آید .

جاخوردم !گفتم :دوست جبار! کدام دوست ؟

گفت :همرزمش شاهد شهادتش !

صحبت کردن با آقا اسماعیل بارسنگینی را از شانه های ما برداشت وبه خانه ی شهید برگشتیم . قبل ازصرف غذا به همراهان نیز اطلاع دادیم که به لطف خدادیگر نیازی به نگرانی از گفتن حرفهایمان نیست ؛ چراکه موضوع رابه پسرخاله ی شهید توضیح داده ایم .

چندساعتی بعد ازصرف غذانیز به صحبت کردن درباره ی شهید پرداختیم وکم کم درباره ی برگشتن به سمت تبریز سخن به میان آوردیم وازآنها خداحافظی کردیم .

درتمام مسیر اتفاقات رامرور می کردیم : یکی می گفت آمدن صدیقی حکمت بود ؛یکی می گفت : حضور پسرخاله ی شهید حکمت بود ؛یکی می گفت : اگر مادرشهید می فهمید چه اتفاقی می افتاد ؛ و…میگفتیم واستدلال می کردیم ودرپایان می رسیدیم به نقطه اول که این سفر به دعوت خودشهید بود وهمه این قرار دیدار ودیدن شهیددرخواب هم مادر وهم آقااسماعیل همه در یک روز وآنهم درروز سه شنبه اتفاق افتاده بود و …

من الله توفیق حمید صدر

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.